آرین تپولیآرین تپولی، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

آرین و خیال بافی هایش 2

گاو در خیابان

وختی از مهد کودک برمیگشتیم .گاهی مامانم وقت  رانندگی اس سبانی می شد و  یوهویی میگفت گاو !!!!!! منم زودی از پنجره  ماشین  نگا می کردم و میگفتم گاو ه کو ؟ یک روز مامان امد مهد کودک  و خانم ما گفت امروز ارین نقاشی گاو در خیابان را کشیده .یانی چی؟مامان فقت خندید.از ان روز مامانم هم دیگر گاو در خیابان ندید.حی ف ...
1 آبان 1390

خداحافظی ارین

امروز دیکته خیلی بد نوشتم مامان گفت تا یک دو هفت ه از دوستات خدافزی کن .دلم براتون تنگ میشه لتفن ی به یاد من بمونید .نامه دوستی بدیید. خاتره جدیدم-رستوران-پستونک-ادم برفی و چهار شنبه سوزی است. دوستتان دارم ارین ...
1 آبان 1390

پستونک

نی نی بودم همش پستونک میخوردم.به هش میگفتم نوچ نوچ .یه شب دو تا دوست مامانم اومدند خانه ما میهمانی.شب که خابیدیم من بیدار شدم گفتم نوچ نوچ. ا ما نبود...منم گریه اونگی .انقدر بلند که همسایه ها ی مهربان ترسیدند امدند خانه ما و همه خوابالویی دنبال  نوج نوجم بودند .تا پشت کامپیوتر پیدا شد. بدن همه زدند زیر خنده چون دوست مامانم اون وست شلوقی خابیده بود و اسلنی بیدار نشد. ...
1 آبان 1390

چها شنبه سوری

ما چهارشنبه سوزی بیرون نمیرویم بابام میگوید خترناکه. یک باری مامانم گفت میشه فقط  بریم دور اتیش و سه تا هی رفتیم.که یههویی یک چیزی از بقل گوش بابام ردشد.یک پسر کوچولو یک مونور چندتایی را به ترف بابا پرت کرد  بابا که دادزد اون خندیدوخوشش امد  بابام رفت پسررا بگیرد که سر خورد افتاد زمین. پسره که خیلی  خوش حالی تر شده بود دنبال من و مامان کرد .مامان  منو بقل کرد و روی من خم شد.خدا را شکر که مونور پسره خاموش شد.چرا تو شب ترسناک بچه ها تنها بیرونند بابا دومی باره که  می میخوری زمین!!!!!!!!!! ...
1 آبان 1390

رستوران

با مامان و  بابا رفتیم بیرون.  بقل بابام بودم که بوی کباااااااااب خوشمزه   امد. گفتم من کاباب و رفتیم توی رستوران اما جاهه نشستن نبود و امدیم بیرون منم گریه اونگی . مامانی گفت پسرم قاشق شان تمام شده بود. بیا یک بستنی برات بخریم .بستنی فروشی کنار رستوران بود .من ا ز بقل بابام دستم را دراز کردم و قاشق بستنی برداشتم و گفتم پایین . من را که گذاشتند زمین .دویدم توی رستوران  مامان و بابا  هم دنبالم و داد زدم  کاباب من خودم قاشق دارم و همه به من خندیدند ...
1 آبان 1390

ادم برفی

نی نی بودم من و مامان رفتیم یک ادم برفی قشنگ ساختیم . اما یخ زدیم .من را به زورکی برد بالا وگفت از پنجره اشپزخانه نگاهش کن. من او را خیلی دوست داشتم .که2 تا پسر بد امدند و با لقد ادم برفی را له و لورده کردند .  زدم به پنجره وداد زدم نزنیدش نزنیدش.اما دیگر خراب  شده بود . مامان یک اقایی را که بیل گنده داشت  نشانم داد وگفت حالا دوایشان میکند اقاهه داد می زد :برف پارهو میکنیم.حالا میدونم که گولم زدی ...
1 آبان 1390

بازگشت پیروزمندانه

سلااااااااااااااام.برگشتم .نمره هام خوب شد .چن تا عالی گیرفتم.وبم خوشگل شده.مرسی مامانی. اهنگی جدید. عکسم.خوشحالی ام.یک االمه شکلات گیرم امده.ممنون مامان گفت هر ۱۰۰ تا شکلات یک جایزه دارم پس باید بهتری بنویسم دوستام دوستتان دارم برای مامان نیهوشا و ملیسا دوآ کنید زودی خوب شود .امروز گلوشو امل میکند ...
1 آبان 1390

شرط بندی-فرشته نجات-ترد میل

ترد میل بابام براه مامانم تلدمیل خرید تا وزشکار بشود   وختی ان را سرهم ی میکرد من چهار دست و پا امدم نشستم روی انجا که می دووند و پستونک خوردم. انها من را ندیدند و تلد میل را زدند توی برق . من مسله توپ قلقلی پرت شدم و خوردم به دیوار .مامانم داد زد واااااااای بچم.منم گریه گریه اونگی اونگی         فرشته نجات سب ها که مامانم می رفت سرکار.من را حاضر میکرد و   میبرد پیش بابام و با او برمیگشتم خانه.یک روز سردی مامان گفت حوا سرده بزارم نی نی م بخابد اما اینگار سداهی گفت نه او را ببر.وقتی با بابا برگشتیم سخفه اتاق بالای تخت من ریخته ش...
27 مهر 1390

اتاق شیشه ای-آرین و پوریا

آرین و پوریا یک روز که نی نی بودم ی. با مامانم   رفتیم میهمانی .ان ها یک پسر کوچولو ۶ سال داشتند اسمش پوریا بود اون برام یک کتاب اورد تا بخواند و همینجوری قسه می خواند تا خسته شد.  کتاب را باز کرد گزاشت روی صورتم و گفت   بیا بقیه شو خودت بخوان !!!!! اخه  پوریا  جون چه جوریح؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا بازی کنیم.   اتاق شیشه ای من زود دینا امدم .برای همینم مسله زقال سیا بودم.   خانم دکتر من را بودو آورد و گفت ببینیدش باید زود او را ببرم.زبانم از دهانم بیرون بود.تندی من را بردند توی اتاق شیشه ی.مامانم هم امد پیش من.از انجا بدم می امد&...
27 مهر 1390